چون از بچگی ..مرد تو خونمون نبود همیشه لنگ لخت میخوابیدم اگه لباس تنم بود خفگیم میکرد بشدت ...
اگه مجبور میشدم شلوار بپوشم باید پاچه هاشو تا میکردم میزدم بالا
تابستونو زمستونم نداشت ...
یه روز تو اتاقم بودم هندزفریم با صدای خیلی بلند توی گوشم ....
یه تاپ با یه شرت تنم بود و دیگر هیچ ..
یهو تصمیم گرفتم برم تو حال ...
رفتم دیدم خواهرم داره بال بال میزنه ...نگا کردم ...اونورو ...دیدم نجار اومده داره پایه مبل و درست میکنه ...ب سرعت ۰ در هزار رفتم تو اتاق ...
😂ولی فک نکنم فایده داشته باشه با اون شرت قرمزی ک من پوشیده بودم اگه نمیخواس نگا کنه هم چشش افتاده بود ۱۰۰%
ولی همسر جان بشدت از لباسای لختی بدش میاد .😶
و تاکید میکنه لباسای لختی باعث میشن زن ب نظر مرد ینکنواخت بیاد
و تا الان ی دوس باری مجبورم کرده لباسای اونو بپوشم ...😂
🙄فردا جلسه دوم رانندگیمه
میخوام با همسری بریم دندون پزشکی
ال سی دی گوشی همسری ترکید😂
یه دوستی داشتم اسمش خاطره بود
از دوس پسرش ک ترکش کرده بود تعریف میکرد میگفت دستمو گرفته نگاش کرده گفته ...
خاطره این دستا دستای دختری که کار کرده نیست ..
هر بار که ب دستام نگاه میکنم یاد حرف خاطره میفتم ...
پر زخم ...
با ناخونایی ک بس ظرف شستم یکی در میون شکسته
حالا میفهمم دست دختری که کار کرده چه شکلیه ...مجردیم حتی تصویر خاصی ازش تو ذهنم نداشتم
بس هویج اب گرفتم گوشه انگشتام سیاه شدن
یه حس عجیبی دارم ک مثلا یه نفر از فامیل دور یا دوستان و هم مدرسه ای هامو ک خیلی ارتباطی باهاشون نداشتمو توی خیابون ببینم فک میکنم اینا منو نمیشناسن 😂😂ولی در یک حرکت تاکتیکی میگن سلام ..یا خیلی عمیق نگاه میکنن ..خیلی عمیق 😂
یا مثلا چند ماه ک میگذره ی نفرو میبینم توقع دارم منو دیگه نشناسه 😂😂
یه الرژی شدید هم به روبوسی با افرادی که برای بار اول میبینمشون دارم
یا ترس یا فوبیاس نمیدونم مثلا طرف ی قدم بیاد طرفم منم فقط ی قدم میرم جلو بعد میترسم جلو تر برم ک ی وقت منو نبوسه
تا حالا چند تا از دوستای همسری علنا ب همسری گفتن خانومم میخواسته با خانومت روبوسی کنه ...ولی خانومت نیومده جلو 😑
خب لامصب بوس غریبه برا من ریسکه ممکنه برم جلو طرف نخواد ببوسه 😒
نمیشد من تو اروپا بدنیا بیام ...ک حداکثر ب طرف مقابل ی دست بدم؟😂
_)هوای ابریو خیلی دوس دارم چون میشه ی دل سیر خوابید
تازه کیفیت عکسام تو این هوا بهتر میشن😁
امروز در واقع دیروز ساعت ۶ صبح خوابیدیم با همسر جان خعلییی رومانتیک
🤔عاقو داشتم یک خواب قشنگی میدیدم یک خواب قشنگی میدیدم که نگو
یهو حس کردم بین خواب بیداریم سرمم رو دست اقاییمه 😑
یکم دقت کردم دیدم داره بیدارم میکنه 🤔
گفتم چی شد چیتو شد؟
با چشمای نیمه باز بهم گفت اب قند بیار 😣
گفت ۳ بار تا الان رفتم برم دسشویی وسط راه خوردم زمین😂
ناموسا فک نکنین من اول داشتم ب این فک میکردم ک اگه افتاد وسط راه اونم ۳ بار با چ بنیه ای برگشته
اگه من جاش بودم ب جا اینکه ۳ بار برم بخورم زمین برگردم
همون دفعه اول از جام بلند میشم میرفتم دسشویی😂
هیچی عاقو ... بعد از این افکار در هم ریخته من حس کردم فشار منم افتاده پس تلو تلو خوران رفتم سمت یخچال اب برداشتم
شکر پاش ک نصفشو نثار فرش کردم تو راه برگشت دور زدم ی پشمک حاج عبدالله هم برداشتم
اب قندو دادم دستش با پشمکو سراسیمه رفتم سر ظرف شکلات دو تا شکلات خوردم ..
یکمم نشستم فشار خودم بیاد سر جاش 😑در حالی ک اصن فشارم نیفتاده بود
رفتم سر یخچال ی موز خوردم یکیم واس اقامون بردم
رفتم تو جام خوابیدم اقامون فشارش اومد سر جاش رفت رفت دسشویی😑
قصه ی ما ب سر رسید
عشقم ب دسشویی رسید 🚽
ولی من هنوز درگیر اینم چررررا ی ادم باید تا وسط راه بره بخوره زمین دوباره برگرده جا اینکه راهشو ادامه بده ۳ بارم این حرکتو تکرار کوند چراااا؟😑
یه روز خعلی قشنگ و شیک داشتیم ولی اینمرغ مینا آخرش زهره مونو ریخت
زد ب ظرف آبش افتاد شکست همسری هم سکته ناقصو زد
چند وقتیست که با این واژه غریبه شده م
باور هایم دانه به دانه مانند گندم های هنگام درو شدم به این سو ان سو پرت شده اند
خروار هایی از افکار بی معنی روی ذهنم صف کشیده اند
من ...
من و اویے که باور هایمان زمین تا آسمان فاصله دارند
اویی که نمیخواهد این دانه های کوچک تبدیل به جوانه ای شوند تا ارزوهایم کمی رنگ زندگی بگیرند ....
نمیفهمد مرا ...
راز جوانه زدن گندم ها را ...
شوق شکوفا شدن از دل خاک ...
انگار قطره های باران در محاصره اوست...
اون از جنس من نیست ...
انگار که او متولد مزرعه ذرت است ...
خب تصمیم گرفتم یخورده خودمو ازاد تر بزارم دریچه ذهنمو باز تر کنم ... همسرم ..واقعا نمیدونم چشه و چرا ..اخلاق خیلی خاص داره ...
وب قبلم فقط شده بود گله و شکایت از زندگیم ولی ..گفتم ی وب جدید بسازم و قشنگیای زندگیو ببینم خب پس همین اول راه ی چیزایی میگم و دیگه هیچ توضیحی نمیدم
من همسرم خیلی حساسه
واختلافاتمونم خیلی زیاد ولی خب امیدوارم رفع بشه
ولی خب الان خیلی بهتر محدودیتامو گذاشته کنار ...
دیگه مجبور ب رفت و امد با ادمایی ک دوسشون ندارم منو نمیکنه ...
اعتمادش بیشتر شده بهم ...
نمیدونم زندگیمون چرا روزای خوبش کمتر از بدشن ...
شاید توقع من زیاده که همه چی یهو عوض شه
ولی من سعی کردم توی مزرعه ذهنم هربار یه ایده ی نو برا بهتر شدن زندگیم بکارم
تا هر روز ی جوونه ی امید از دل ذهنم در بیاد
تا ی روزی ب همه اونایی ک منتظرن از هم بپاشیم بگم ما سبز سبزیم🌿